به دوستم میگم فهمیدی مریم جدا شد؟؟؟ میگه از شوهرش؟؟؟؟؟
پَـــ نَ پَــــ چسبیده بود کف ماهیتابه کفگیر زدم جدا شد

دارم رو تردمیل میدووم یارو میگه اینجوری میدویی لاغر کنی؟؟
پـَــ نَ پـَـــ دارم واسه نقش آفرینی تو سری جدید میگ میگ آماده میشم...!!

واسه استخدام رفتم یه شرکتی خانومه میگه :شما برای آگهی استخدام اومدین؟
پـَـَـ نَ پـَـَــــ اومدم بگم اصلا رو من حساب نکنین!

عکس نیمه ی راست صورتم رو گذاشتم فیس بوک
اومده میگه : عکس نصفه گذاشتی رو پروفایلت ؟
پـَ نه پـَ توی حراج بودم ۵۰ در ۱۰۰ تخفیف بهم خورده این شکلی شدم




تاریخ: دو شنبه 7 آذر 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

اگه يه روز وقتي که تو خيابون راه مي ريد يه دختر جلو امد و گفت که از شما خوشش مياد بايد اول
دورو برتونو خوب نگاه کنيد و بعد بدون هيچ حرفي با اخرين سرعت و بدون نگاه کردن به عقب از اونجا
فرار کنيد!!!مي گيد:چرا؟ الان بهتون مي گم:

1.بابا اون همون حسن(دوست جون جوني تونه)که چادر سرش کرده.

2.دوربين مخفيه.

3.دختره حالش خوب نيست و ممکنه گرد نخود با دز بالا مصرف کرده باشه(تو اين حالت پيشنهاد مي
کنيم شرط انسانيت را به جا بيارين و اونو به اولين بيمارستان برسونيد).

4.ممکنه طرف از ديونه خونه در رفته باشه!

5.بخواد شما رو امتحان کنه(يعني فرستاده تام الختيار دوست دخترتون باشه.مثلآ يه چيزي تو مايه
هاي ميتي کومون).

6 بخواد شما رو اسگل کنه تا با دوستاش که همگي پشت ديوار قايم شدن بهت بخندند(تو اين حالت
هم توصيه مي شه بخاطر ادب کردن و حفظ شان پسرا در جامعه-قبل از اينکه فرار کني يه مشت
محکم تو دماغ تازه عمل شدش بزنيد).

7.بخواد مثل اوار رو سرتون خراب شه...اه شما هيچي نمفهميد...يعني زنتون شه(اين خطرناک
ترين حالت موجود است...امار نشون داده از هر 100 نفر 1 نفرجان سالم به در برده!)

8.ممکنه ادم فضايي باشه که رفته تو جلد يه دختر و بخواد شما رو با خودش ببره فضا روتون ازمايش
بکنه(اخر تخيل بود نه؟).



10.%0.0001 هم احتمال داره طرف راست بگه که کلآ به ريسکش نمي ارزه!
خلاصه از من گفتن 2 تا پا داريد 4 تا ديگه قرض کنيد فرار کنيد وگرنه عواقب بعديش پاي
خودتونه...همين طوري ميشه که در شهر ادامو نشون ميده و همه ميگن از دست دوست ناباب...

9999999




تاریخ: جمعه 4 آذر 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

(دخــتر «شبنم» نامی با چـند کتـاب در دسـتش وارد واحــد دوستش «لالـه» می شود و او را در حــال گریه می بیــنـد.) …


شبنم:ِ وا!… خاک بـرسرم! چــرا داری مثــل ابـر بهـار گریـه می کـنی؟!…



لالـه: خـدا منـو می کشـت این روزو نـمی دیدم. (همچـنان به گریـه ی خود ادامــه می دهـد.)

شبنم: بگـو ببـینم چی شـده؟

لالـه: چی می خواســتی بشـه؟ امروز نـتیجه ی امتـحان <آناتومی!!!> رو زدن تــو بُــرد.

منــی که از ۶ مـاه قبـلش کتابامـو خورده بــودم، مـنی که بـه امیـد ۲۰ سر جلـسه ی امتحــان نشـسته بودم، دیــدم نمــره ام . . .

!!!!

شـده ۱۹!!!!!! ( بر شـدت گریه افزوده می شــود)
شبنم: (او را در آغــوش می کشـد) عزیـزم… گـریه نـکن. می فهـممت. درد بـزرگیــه! (بغـض شبنم نیز می ترکـد) بهتـره دیگـه غصه نخـوری و خودتـو برای امتحـان فـردا آمـاده کنـی. درس سخت و حجیــمیـه. می دونی کـه؟

لالـه: (اشک هایش را آرام آرام پـاک می کنـــد) آره. می دونـم! امـا من اونقــدر سـر ماجـرای امـروز دلم خـون بـود و فقط تونـستم ۸ دور بخـونم! می فهـمی شبنم؟فقط ۸ دور… (دوبـاره صـدای گریـه اش بلـند می شود) حالا چه جــوری سرمـو جلوی نـازی و دوستـاش بلـند کنـم؟!!

شبنم: عزیزم… دیگــه گریه نکن. من و شهــره هم فقط ۷ – ۸ دور تـونســتیم بخـونیم! ببـین! از بـس گریه کردی ریـمل چشمــای قشـنگ پاک شـد! گریـه نکن دیـگه. فکـر کردن به ایـن مســائل کـه می دونـم سخــته، فایده ای نـداره و مشــکلـی رو حـل نـمی کنـه.

لالـه: نـمی دونـم. چـرا چنـد روزیـه که مثـل قدیم دلـم به درس نـمیره. مثـلاً امـروز صبــح، ساعـت ۷:۳۰بیـدار شـدم. باورت مـیشه؟!

(در همیــن حال، صـدای جیــغ و شیـون از واحـد مجـاور به گوش می رسـد. اسـترس عظیـمی وجـودِ شبنم و لالـه را در بر می گیــرد! دخـتری به نـام «فرشــته» با اضـطراب وارد اتـاق می شـود.)

شبنم: چی شـده فرشــتـه؟!

فرشــته: (با دلهــره) کمـک کنیـد… نـازی داشت واسـه بیــستمـین بـار کتــابشـو می خـوند که یـه دفعــه از حـال رفت!

شبنم: لابــد به خـودش خیلی سخــت گرفته.

فرشــته: خب، منــم ۱۹ بـار خونـدم. این طـوری نـشدم! زود باشیــد، ببـریـمش دکتــر.

(و تمــام ساکنـین آن واحـد، سراسیـمه برای یاری «نــازی» از اتـاق خارج می شـونـد. چـراغ ها خامـوش می شود.)

شـب – خوابــگاه پســران – سکــانـس دوم:



ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 3 آذر 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

مطالب جالب ،طنز و خواندنی از دفتر خاطرات یک نو عروس

دوشنبه

الان رسیدیم خونه بعدازمسافرت ماه عسل وتوخونه جدیدمستقرشدیم

خیلی سرگرم کننده است که واسه ریچاردآشپزی کنم امروزمیخوام یه جورکیک درست کنم

که تودستوراتش نوشته 12 تخم مرغ راجداجدا میزنیم واسه همین من کاسه به اندازه کافی

نداشتم ومجبورشدم کاسه قرض بگیرم تابتونم تخم مرغ هاروتوش بزنم

سه شنبه

ماتصمیم گرفتیم واسه شام سالاد میوه بخوریم درروش تهیه اون نوشته شده بود

بدون پوشش سروشود(لباس)خوب من هم این دستورروانجام دادم ولی ریچاردیکی ازدوستاشو

واسه شام آورده بود خونمون نمیدونم چرا هردوتاشون وقتی داشتم واسشون سالاد سرومیکردم

عجیب وشگفت زده به من نگاه میکردن(بدون پوشش درلغت آشپزی یعنی بدون سس)

چهارشنبه

من امروزتصمیم گرفتم برنج درست کنم ویه دستورغذایی پیداکردم واسه این کارکه میگفت

قبل ازدم کردن برنج کاملا شستشوکنین پس من آبگرمن روراه اندازی کردم ویه حموم حسابی کردم

قبل ازاینکه برنج رودم کنم

ولی من آخرش نفهمیدم این کارچه تاثیری تودم کردن بهتربرنج داشتچ

پنج شنبه

بازهم امروزریچاردازم خواست که واسش سالاد درست کنم خوب من هم یه دستور

جدید روامتحان کردم

توی دستورش گفته بود موادلازم راتهیه کنید وآنهاروروی یه ردیف کاهوپخش کنین

وبذارید یک ساعت بمونه قبل ازاینکه اونوبخورید

خوب منم کلی گشتم تایه باغچه پیداکردم وسالادموروی کاهوهایی که اونجابودپخش وپراکردم

وفقط مجبورشدم یه ساعت اونجاوایستم تایه سگی نیاداونوبخوره

ریچارداومد اوناوازم پرسید که حالم خوبه؟؟نمیدونم چرا؟عجیبه!!حتماتوکارش خیلی استرس داشته

باید سعی کنم یه کمی دلداریش بدم



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

مأمور بنده خدا آمده دم در سوال‌هایی میکنه که جواب همشون میتونست یه «پ نه پ» توپ باشه. نمونه ای از سوال‌هایی که ازم پرسید رو براتون می‌نویسم که ببینید حق با من بود یا نه. بعد ببینید.

من چه حرصی خوردم که نمیتونستم این «پ نه پ»ها رو بهش بگم و مجبور بودم جواب‌های احمقانه به این سوالها بدم. موقعیت خونه ام رو میگم که بتونین تصور کنین. طبقه پنجم یک برج 15 طبقه.



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 1 آذر 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

در پي درخواست وزير آموزش و پرورش براي جداسازي كتاب درسي دختران و پسران ،‌
داستان دهقان فداكار در كتاب درسي دختران

به فداكاري كبري تبديل شد

وزارت آموزش و پرورش می گوید: کتاب های درسی دختران و پسران باید جدا
بشود. البته اینکه چرا خداوند بزرگوار برای دختران و پسران و مردان و زنان یک
کتاب فرستاده از اسرار است و اسرار را نه سرپرست وزارت آموزش و پرورش می داند و
نه دختران و پسران.

احتمالا در کتاب درسی دختران داستان دهقان فداکار اینگونه خواهد شد:



ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

اولین باری که برای بچه ها خوراک جگر درست کردم هیچ وقت یادم نمی ره.

غذا رو کشیدم و بچه ها و شوهرم را برای خوردن شام صدا زدم. پسر کوچکم غذا را بو کرد و اخم هایش رفت تو هم. دخترم هم با غذایش بازی بازی می کرد ولی حاضر نبود لب بزنه. به بچه ها گفتم:

"ممکنه بوی خوبی نده اما خیلی خوشمزه است، یه کوچولو امتحان کنید...اصلا می دونید اسم این غذا چیه؟ یه راهنمایی می کنم بهتون...باباتون گاهی منو به همین اسم صدا می زنه."

ناگهان چشمهای دخترم گشاد شد. . به برادرش سقلمه زد و گفت:

"نخور! نخور! تاپاله است!"




تاریخ: دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

رفتم خواستگاری.
رفیقم میگه میخوای ازدواج کنی؟
میگم پـَـَـ نــه پـَـَــــ می خواستم مزنه بازار بیاد دستم!9




تاریخ: دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

شاعر این مثنوی دیوانه نیست

با ریاضی خوانده ها بیگانه نیست

روز و شب خواب ریاضی دیده ام

خواب خطهای موازی دیده ام


كاش در دنیا نشان از غم نبود

صفر صفرم اینقدر مبهم نبود


حال ،بشنو اندكی از رشته ام

مثل یك زالو به خونش تشنه ام


در ریاضی چهره ای شاداب نیست

هشت ترمی ،در انجا باب نیست


بچه ها پیوسته دشنامش دهند

گوش خود اما به فرمانش دهند


ای ریاضی ،ای ریاضی چیستی؟

می بری هردم به تیغت ،كیستی ؟


تاكه اسمت بر زبان سبز شد

كل مغزم پیچهایش هرز شد


چون برای درسهایی مثل جبر

گاو نر می خواهد و یك مرد گبر


شخصیتهایی چنان فرما وگوس

هر كدامش قامتم را داده قوس


بچه ها از قضیه گریان می شوند

بهر اثباتش پریشان می شوند


بهر تنها یكصدم پایان ترم

جمله می لولند انجا مثل كرم


نانشان را همچواجر كرده است

اینچنین امثال تیلور كرده است


جمله دانشجو به ظاهر مثل گل

لیك در عقل وسیرت گشته خل


روزها در محضر فیثاغورس

می شود دیوانه وبی حال وحس


می رود گاهی به چپ ،گاهی به راست

مثل یك دنباله ناهمگراست


شب ولیكن تا سحر خر می زنند

صحبت از دنیای دیگر می زنند


پر امید از شیوه اقلیدسی است

بینوا كف كرده در رویای بیست


چونكه انجا بیست از ان خداست

نوزده را ول كه سهم انبیاست



ادامه مطلب...
تاریخ: دو شنبه 30 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

بارون میاد......پشت خونه هاجر /هاجر عروسی داره /دمب خوروسی داره


حتما این شعر یکی از اشعار دوران کودکیه شما هم بوده.شعری که با هم سن و سالهایتان هنگام بارش باران در کوچه یا مدرسه می خواندید.انچه در ادامه می اید حاصل تحقیقات گسترده ی خانم تدریس نیک راجع به تنوع جالب این شعر در نقاط مختلف کشور و رازهای نهفته در ان می باشد.جامعه اماری این تحقیق ۱۰۰۰نفر و روش ان مصاحبه است.

ـ مردم کرمان، مشهد ،جیرفت ،رفسنجان:بارون میادجرجر/پشت خونه هاجر/هاجر عروسی داره/دمب خوروسی داره

- مردم یزد، شهرکرد، شهربابک، بافت،سیرجان:بارون میاد شرشر /پشت خونه هاجر/هاجر عروسی داره دمب خوروسی داره(البته در بعضی از نسخ امده:بارون میاد شر شر/پشت خونه شرخر)

- مردم کرج:بارون میاد چرچر /پشت خونه هاجر /هاجر عروسی داره/دمب خوروسی داره

- مردم تهران:بارون میاد چرچر/پشت خونه هاجر/هاجر عروسی کرده/دمب خوروسی کرده(در مورد این تغییر زمان فعل در تهران احتمالاتی محتمل است:۱-مردم تهران قبل از باران یعنی در تابستان عروسی می کنند.۲-شرایط ازدواج در تهران برخلاف سایر کلان شهر ها اسان است به طوری که هاجر تهرانی زودتر ازدواج کرده)

- مردم شیراز:بارون میاد نم نم پشت خونه عمم/عمم عروسی داره/دمب خوروسی داره(در مورد تغییر کلمات شعر در مورد شیرازیها میتوان گفت:از انجایی که تلفظ کلمه ی"عمه " نسبت به"هاجر " نیاز کمتری به استفاده از عضلات صورت دارد مورد گزینش مردم این شهر واقع شده.)

اما در مورد مضمون شعر ابهامات فراوانی وجود دارد که به برخی از انها اشاره می شود:

۱-چرا پشت خونه هاجر باران می اید و جلوی خانه ی او خبری از باران نیست؟

۲-ایا واقعا بین این موضوع که فرد در تجرد ته دیگ بخورد و در روز عروسی اش باران بیاید ارتباطی وجود دارد که شاعر با استفاده از ارایه ی تلمیح به زیبایی این دو موضوع را کنار هم اورده؟

۳-شاعر هیچ اطلاعات دیگری از چشم و ابرو و خط و خال معشوقه ی دمدار خود که از نژاد انسان و خروس می باشد ذکر نکرده و از وصال، فراق یا وفای معشوق هم سخنی به میان نیاورده.از همه ی علاقهمندان به تحقیقات ادبی دعوت می کنیم هر گونه اطلاعات خود را در مورد هویت این خانم (هاجر)جهت تکمیل این تحقیق بزرگ کشوری در اختیار ما قرار دهند.

در پایان از همه ی کسانی که ما رادر انجام این پروژه یاری کردند به ویژه راهنمایی و رنندگی و اتوبوس رانی رفسنجان و حومه تشکر میکنیم . 9




تاریخ: یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

نقل است که ناصرالدین شاه وقتی به اولین سفر اروپایی خود رفت در کاخ ورسای و توسط پادشاه فرانسه- یکی از همین لویی هایی که امروز تبدیل به میز و صندلی شده اند- از او پذیرایی شد، بعد از مراسم شام، اعلیحضرت سلطان صاحب قران به قضای حاجتش نیاز اوفتاد و با راهنمایی یکی از نوکرها به سمت یکی از توالت‌های کاخ ورسای هدایت شد.


سلطان صاحبقران بعد از ورود به دستشویی هرچه جستجو کرد چیزی شبیه به “موال” های سنتی خودمان پیدا نکرد و در عوض کاسه‌ای دید بزرگ که معلوم نبود به چه کار می‌آید، غرورش اجازه نمی‌داد که از نوکر فرانسوی بپرسد که چه بکند پس از هوش خود استفاده کرد و دستمال مبارکش را بر زمین پهن کرد و همان جا...!

حاجت که برآورده شد سلطان مانده بود و دستمالی متعفن؛ این بار با فراغ خاطر نگاهی به اطراف انداخت و پنجره‌ای دید گشوده بر بالای دیوار و نزدیک به سقف که در دسترس نبود پس چهار گوشه‌ی دستمال را با محتویات ملوکانه‌اش گره زد و سر گره را در دست گرفت و بعد از این که چند بار آن را دور سر گرداند، تا سرعت و شتاب لازم را پیدا کند، به سوی پنجره‌ی گشوده پرتاب کرد تا مدرک جرم را از صحنه‌‌ی جنایت دور کرده باشد.

گویا نشانه گیری ملوکانه خوب نبوده چون دستمال بعد از اصابت به دیوار باز می‌شود و محتویات آن به در و دیوار و سقف می‌پاشد. وضع از اول هم دشوارتر می‌شود. سلطان، بالاجبار، غرور را زیر پا می‌گذارد، از دستشویی بیرون می‌رود و به نوکری که آن پشت در انتظار بود کیسه ای پول طلا نشان می‌دهد و می‌گوید این را به تو می‌دهم اگر این کثافت کاری که کرده ام رفع و رجوع کنی.

می‌گویند نوکر فرانسوی در جواب ایشان تعظیم می‌کند و می‌گوید من دو برابر این سکه‌ها به اعیلحضرت پادشاه تقدیم خواهم کرد اگر بگویند با چه ترفندی توانسته اند روی سقف خرابکاری کنند!!999




تاریخ: یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

چندی پیش دوستم تعریف می کرد که برادرزاه ی دبستانی اش هیجان زده از مدرسه به خانه می‌آید و می گوید که سر صف اعلام کردند که هر کس که بهترین تحقیق راجع به زندگی عمه ي عطار بکند و تا پایان هفته به مدرسه بدهد جایزه تعلق می گیرد.

همه خانواده به اصرار برادرزاده به تکاپو افتادند تا راجع به عمه ي عطار تحقیق کنند اما دریغ از یک خط که در مورد خانواده پدری عطار در کتابها نوشته شده باشد و معلوم نبود آیا عطار عمه هم داشته است یا نه؟ به هر کسی که دستی در ادبیات داشت رو انداختند و همه متعجب بودند که این دیگر چه جور مسابقه ای است؟ باز اگر راجع به خود عطار بود یک حرفی اما عمه عطار؟!

خلاصه آخر هفته مادر بچه تصمیم می گیرد به مدرسه برود و با مسئولین آن صحبت کند که این چه بساطی است که راه انداخته اند و تحقیق محال از بچه ها خواسته اند. فکر می کنید چه جوابی به وی داده اند؟

مدیر مدرسه پاسخ می دهد: که اصلا موضوع این مسابقه تحقیق در مورد زندگی "عمه ي عطار" نبوده بلکه تحقیق در مورد زندگی "ائمه اطهار" بوده9




تاریخ: یک شنبه 29 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

هدفهاي آموزشي: کلاسهاي آمادگي دايم براي مردان تا عضوي از بدنشان به نام مغز را فعال کنند، عضوي که آنان منکر وجود آن هستند.

برنامه: 4 واحد اجباري

واحد 1 : کلاسهاي اجباري
1. بياموزيم چگونه بدون مادرمان زندگي کنيم.(2000 ساعت)
2. زن من مادر من نيست.( 350 ساعت)
3. تمام درآمدم را به زنم مي دهم.(550 ساعت)
4. مي فهمم که فوتبال ورزش نيست و رونالدو يک ابله است.(500 ساعت)
5. زن من پرستار من نيست.
6. زن من کلفَت من نيست.

واحد 2 : زندگي مشترک
1. بچه دار شدن بدون احساس حسادت.(50 ساعت)
2. من ديگر به دوره هاي دوستانه ي زنم دوره ي احمقها نمي گويم.( 500 ساعت)
3. ترک اعتياد به بازي کردن با کنترل از راه دور تلويزيون.( 550 ساعت)
4. من ديگر سر پا ادرار نمي کنم. من پيشرفت کردم و تکبر را کنار گذاشتم....( تمرين عملي همراه با نوار وي ديو 100 ساعت)
5. من ديگر دوش استخر را با دوش حمام اشتباه نمي گيرم.
6. چگونگي انتقال لباسهاي کثيف به سبدشان بدون پخش و پلا کردن آنها.
( 500 ساعت)
7. چگونگي بهبود يافتن از سرماخوردگي بدون از دست دادن اميد به زندگي.
( 200 ساعت)
8. چگونگي به تنهايي لباس پوشيدن،به تنهايي لباس انتخاب کردن و دانستن محل کمد لباسها.



ادامه مطلب...
تاریخ: شنبه 28 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

روزی رییس یک شرکت بزرگ به دلیل یک مشکل اساسی در رابطه با یکی از کامپیوترهای اصلی مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیرد. بنابراین، شماره منزل او را گرفت.

کودکی به تلفن جواب داد و نجوا کنان گفت: «سلام»

رییس پرسید: «بابا خونس؟»

صدای کوچک نجواکنان گفت: «بله»

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

کودکی خیلی آهسته گفت: «نه»

رییس که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یک بزرگسال صحبت کند، گفت: «مامانت اونجاس؟»

ـ بله

ـ می تونم با او صحبت کنم؟

دوباره صدای کوچک گفت: «نه



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

فقط یک خواننده زن ایرانی، این نبوغ رو داره که با لباس شب بتونه تو کوه و کمر آواز بخونه
فقط یک پسر ایرانیه که بعد از ازدواجش تازه بیاد دوران شیرخوارگیش میوفته و به مادرش وابسته میشه
فقط یک فروشنده ایرانیه که اگه وارد فروشگاه بشی و مثلا یک پیراهن را ازش بخوای بیاره تا پرو کنی میگه "اگه میخری بیارمش"
فقط در ایرانه که بعد از یک تصادف ساده ممکنه قتل اتفاق بیوفته
فقط خانمهای ایرانی هستند که دچار عارضه پوستی هستند و رنگ پوست صورت با گردنشون 6 درجه فرق میکنه
فقط در ایرانه که داشتن زن با 7،8 تا دوست دختر امری اجتناب ناپذیره فقط در عروسی ایرانیه که تعداد بچه ها از تمام میهمان ها و خدمه بیشتره
فقط یک مرد ایرانیه که مامانش رو بیشتر از زنش دوست داره
فقط در رستوران ایرانیه که تو بجای معاشرت با کسایی که باهاشون اومدی، بر و بر میز روبروت رو نگاه میکنی
فقط یک خانم ایرانیه که توی /س/و/پ/ر/ مارکت، سلمونی، مهمونی، صف مرغ و تخم مرغ، کفش پاشنه 25 سانتی میپوشه
فقط در ایرانه که توی مهمونی، آدمها بجای معاشرت کردن و شاد بودن فقط به دنبال ایراد گرفتن و سوژه کردن هستند!
فقط در ایرانه که تا یه مهمون خارجی میاد سریع دور و برش جمع می شن و می پرسن اجاره خونه اون ور آب چقدره؟
فقط یک پدر بیچاره ایرانیه که مجبوره خرج بچه هاشو تا زنده است بده بعد هم بگن بیچاره سنی نداشت سکته کرد!
فقط در ایرانه که ابروی دختراش 6 خط بالاتره
فقط در ایران بعد از طلاق، زنه فاسد بوده و مرده دیوانه!



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 22 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

معروف است که رضا شاه هر از گاهی با لباس مبدل و سرزده به پادگان های نظامی ميرفت تا از نزدیک اوضاع را بررسي کند؛ در یکی از این شبها که سوار بر جيپ به طرف پادگانی میرفت، در بين راه سربازی را که يواشکي جيم شده بود و بعد ازعرق خوري های فراوان، مست و پاتیل، به پادگان بر میگشت را سوار کرد ؛

رضا شاه با لحني شوخ و برای آنکه از او حرف بکشد، به سرباز گفت: ناکس! معلومه کمی دمی به خُمره زدی؟

سرباز با افتخار گفت: برو بالا... یعنی بیشتر

رضا شاه: يه ليوان زدی؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: یه چتول زدی؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: يه بطر زدی؟

سرباز: بزن قدّش

بعد رضا شاه میگه: حالا ميدونی من کیم؟

سرباز کمي جا میخورد و میپرسد که: نکند که گروهبانی؟

رضا شاه: برو بالا

سرباز: افسری؟

رضا شاه: برو بالا

سرباز: تيمسار؟

رضا شاه: برو بالا

سرباز: سردار سپه؟

رضا شاه: بزن قدّش

همینکه رضا شاه به او دست میدهد، لرزش دستان سرباز را احساس میکند. از او میپرسد: چیه؟ ترسیدي؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: لرزیدی؟

سرباز: برو بالا

رضا شاه: ريدي؟

سرباز: بزن قدّش
9999




تاریخ: شنبه 21 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

به بلال حبشی میگن:

تو اسم واقعیت بلال حبشیه؟

میگه: پ ن پ ذرت مکزیکیه!!!!!!




تاریخ: شنبه 21 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

فرهاد و هوشنگ هر دو بیمار یک آسایشگاه روانى بودند. یکروز همینطور که در کنار استخر قدم مى زدند فرهاد ناگهان خود را به قسمت عمیق استخر انداخت و به زیر آب فرورفت.هوشنگ فوراً به داخل استخر پرید و خود را در کف استخر به فرهاد رساند و او را از آب بیرون کشید.
وقتى دکتر آسایشگاه از این اقدام قهرمانانه هوشنگ آگاه شد، تصمیم گرفت که او را از آسایشگاه مرخص کند.
هوشنگ را صدا زد و به او گفت: من یک خبر خوب و یک خبر بد برایت دارم. خبر خوب این است که مى توانى از آسایشگاه بیرون بروى، زیرا با پریدن در استخر و نجات دادن جان یک بیمار دیگر، قابلیت عقلانى خود را براى واکنش نشان دادن به بحرانها نشان دادى و من به این نتیجه رسیدم که این عمل تو نشانه وجود اراده و تصمیم در توست. و اما خبر این که بیمارى که تو از غرق شدن نجاتش دادى بلافاصله بعد از این که از استخر بیرون آمد خود را با کمر بند حولة حمامش دار زده است و متاسفانه وقتى که ما خبر شدیم او مرده بود.
هوشنگ که به دقت به صحبتهاى دکتر گوش مى کرد گفت: او خودش را دار نزد. من آویزونش کردم تا خشک بشه...
..................... حالا من کى مى تونم برم خونه‌مون ؟




تاریخ: جمعه 20 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

يارو نشسته بوده پشت بنز آخرين سيستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان ميرفته، يهو ميبينه يك موتور گازي ازش جلو زد! خيلي شاكي ميشه، پا رو ميگذاره رو گاز، با سرعت دويست از بغل موتوره رد ميشه. يك مدت واسه خودش خوش و خرم ميره، يهو ميبينه متور گازيه غيييييژ ازش جلو زد! ديگه پاك قاط ميزنه، پا رو تا ته ميگذاره رو گاز، با دويست و چهل تا از موتوره جلو ميزنه. همينجور داشته با آخرين سرعت ميرفته، يهو ميبينه، موتور گازيه مثل تير از بغلش رد شد!! طرف كم مياره، راهنما ميزنه كنار به موتوريه هم علامت ميده بزنه كنار. خلاصه دوتايي واميستن كنار اتوبان، يارو پياده ميشه، ميره جلو موتوريه، ميگه: آقا من مخلصتم، فقط بگو چطور با اين موتور گازي كل مارو خوابوندي؟! موتوريه با رنگ پريده، نفس زنان ميگه: والله ... داداش.... خدا پدرت رو بيامرزه واستادي... آخه ... كش شلوارم گير كرده به آينه بغلت




تاریخ: پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی


1_وقتي بعد از يك روز شلوغ براتون غذا درست كرد و با تمام خستگي كنارتون نشست بهش بگيد:ممنون عزيزم ، خوب شده ، ولي كاش قبل از درست كردنش به مامانم زنگ ميزدي و طرز تهيه اين غذا رو ازش ميپرسيدي ...

2_وقتي در جمع فاميل خودتون هستيد شكم بزرگ پدرزنتون رو سوژه خنده همه قرار بدهيد.

3_از صبح كتوني پا كنيد و تا شب هم از پاتون در نياريد تا جورابتون بوي گربه مرده بگيرد و بعد با همان جورابها بريد توي رختخواب.

4-به صورتش نگاه كنيد و باحالتي متاثر بگيد:عزيزم چقدر پير شدي..

5-وقتي تخمه ميخوريد پوستهاي تخمه را هر جاي بريزيد غير از بشقاب جلوي دستتون.

6-هميشه آب را با بطري سر بكشيد.

7-وقتي زنتون حواسش كاملا به شماست وانمود كنيد زنتون رو نديديد و يواشكي به بچه هايتون بگيد:دوست داريد براتون يك مامان خوشگل بيارم!!.

8_وقتي با تلفن صحبت ميكنيد به محض ورود همسرتون با دستپاچگي بگيد :باشه ، من بعدا بهت زنگ ميزنم ..و سريع گوشي رو قطع كنيد..

9_هميشه از گيرايي چشمهاي دختر خاله ترشيده اتون تعريف كنيد..

10_خاطرات شيرين دوران مجردي خودتون رو با دوست دخترهاي داشته و نداشته خودتون براش تعريف كنيد..

11-وقتي با اون تو رستوران هستيد با صداي بلند باد گلو بزنيد..

12-او را با اسمهاي مختلف مثل :سميرا ،مريم ، پريسا، آتنا، شيوا... صدا كنيد و بعد بگيد ببخشيد عزيزم اين روزها حواسم زياد جمع نيست ..

13_سعي كنيد يك چادر مسافرتي خوب يا ماشين راحت بخريد كه شبهاي كه قرار است بيرون از خونه بخوابيد ، زياد سختي نكشيد..




تاریخ: پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

دوستان عزیز این مطلب جهت نشاندن خنده بر روی لبان شما میباشد و هیچ قصد و غرضی درکار نیست...امیدوارم ناراحت نشوید



1-در شهر خرم آباد از استان لرستان:شرايط عبارتند از:
*داشتن باشگاه بدنسازي

*داشتن حداقل يك مقام نائب قهرماني در مسابقات قويترين مردان ايران

*داشتن عكس يادگاري و امضا از فرامرز خود نگار و محراب فاطمي

*بازگرداندن كمك هاي مردمي مفقود شده در زلزله بم به مسئولان ذيربط!!!

*نكته:در صورتي كه عضلات شكم شش طبقه باشند امتياز ويژه محسوب خواهد شد!(5 امتياز)



2-شهر تبريز از استان آذربايجان غربي.شرايط عبارتند از:

*تلفظ حرف ق

*اداي كلمات قلقلك و قوز بالاي قوز بدون كوچكترين اشتباه!

*دانستن جواب مسئله 2X2 از لحاظ مختلف

*بلد بودن جك هاي متعدد درباره بچه هاي تهران

*داشتن مدال لياقت و شجاعت از اداره فرهنگ و هنر تبريز جهت بستن بمب به كمر و منفجر كردن كاميون حامل جك هاي صادراتي تبريز به استان هاي همجوار.


3-شهر زاهدان از استان سيستان و بلوچستان.شرايط عبارتند از:

*توانايي قورت دادن سه كيلو ترياك

*توانايي عبور 20 كيلو محموله مواد مخدر از جلوي مأموران مرزباني

*داشتن مزرعه خشخاش

*آشنايي ديرينه با عبدالقمر خان قاچاقچي پاكستاني

*داراي رفت و آمد خانوادگي با جمشيد هاشم پور!



ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

عشق از ديد حاج آقا : استغفرالله باز از اين حرفهاي بي ناموسي زدي
(جمله ي عاشقانه : خداوند همه ي جوانان را به راه راست هدايت كند )

ـ عشق از ديد يك رياضيدان : عشق يعني دوست داشتن بدون فرمول

[b](جمله ي عاشقانه: آه عزيزم به اندازه ي سطح زير منحني دوست دارم)


ـ عشق از ديد بقال سر كوچه : والا دوره ي ما عشق .. نبود ننمون رفت و اين سكينه خانوم رو واسمون گرفت

[b](جمله ي عاشقانه: سكينه شام چي داريم ...)


ـ عشق از ديد اصغر كاردي (در زندان) : مرامتو عشقه ، عشقي

[b]( جمله ي عاشقانه: چاقو خوردتيم لوتي)


ـ عشق از ديد يك دختر دانش آموز كمي بي غم : آه عزيزم كاش الان پيشم بودي، بغلم ميكردي ، سرمو ميزاشتي رو شونه هات

[b]( جمله ي عاشقانه: دوست دارم عزيزم )


ـ عشق از ديد مادر بزرگ : اين حرفهاي بد رو نزن ، راستي اين دختر اقدس خانوم خيلي دختر خانوم و با كمالاتيه ، تازه تحصيل كرده هم هست

[b](جمله ي عاشقانه: بريم خواستگاری)


ـ عشق از ديد ... (خودتون ميفهميد از ديد كي ) : عزيزم تو كه عاشقمي پس چرا هزينه ي عمل كردن دماغمو نميدي ... ، واسه ناهار بريم سورنتو، سالي با دوستش هم قراره بياد ، دوست سالي واسش يه ماتيز خريده ( به قول بعضي ها دوو منگل) تو حتي حاضر نيستي واسه من كه اين همه دوست دارم حتي يه پرايد بخري

[b](جمله ي عاشقانه: عزيزم گوشي سوني ميخوام و ... راستي دوست هم دارم)



ـ عشق از ديد كسي كه باراوله كه عاشق ميشه :عزيزم باور كن حتي يك لحضه بدون تو نميتونم زندگي كنم، تو واسم همه دنيایی

[b]( جمله ي عاشقانه: فدات شم عزيزم خيلي خيلي دوست دارم )



ـ عشق از ديد يك راننده : "راديات عشق من از برايت جوش آمده" ،" باور نداري بر آمپرم بنگر"

[b]( جمله ي عاشقانه: عزيزم دوست دارم... بو بو بوغ )




ـ عشق از ديد كسي كه در عشق شكست خورده : عشق يعني كشك
( جمله ي عاشقانه: برو كشكتو بساب




تاریخ: پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

همین چند هفته پیش بود که یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ 5000 دلار داره


کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره..


و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش را که دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته


کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت وماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد.


خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت 5000 دلار + 15.86دلار کارمزد وام رو پرداخت کرد.


کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت " از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم" و گفت ما چک کردیم ومعلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که 5000 دلار از ما وام گرفتید؟


ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین 250.000 دلاری رو برای 2 هفته با اطمینان خاطر و با فقط 15.86 دلار پارک کنم




تاریخ: پنج شنبه 19 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

دختری با مادرش در رختخواب

درددل می کرد با چشمی پر آب

گفت:مادر حالم اصلا خوب نیست

زندگی از بهر من مطلوب نیست

گو چه خاکی را بریزم بر سرم؟

روی دستت باد کردم مادرم!

سن من از بیست وشش افزون شد

دل میان سینه غرق خون شد

هیچ کس مجنون این لیلا نشد

شوهری از بهر من پیدا نشد

غم میان سینه شد انباشته

بوی ترشی خانه را برداشته!

مادرش چون حرف دختش را شنفت

خنده بر لب آمدش آهسته گفت:

دخترم بخت تو هم وا می شود

غنچه ی عشقت شکوفا می شود

غصه ها را از وجودت دور کن

این همه شوهر یکی را تور کن!

گفت دختر مادر محبوب من!

ای رفیق مهربان و خوب من!

گفته ام با دوستانم بارها

من بدم می آید از این کارها

در خیابان یا میان کوچه ها

سر به زیر و با وقارم هر کجا

کی نگاهی می کنم بر یک پسر

مغز یابو خورده ام یا مغز خر!؟

غیر از آن روزی که گشتم همسفر

با سعیدویاسر وایضا صفر

با سه تاشان رفته بودم سینما

بگذریم از مابقی ماجرا!

یک سری هم صحبت صادق شدم

او خرم کرد آخرش عاشق شدم

یک دو ماهی یار من بود و پرید

قلب من از عشق او خیری ندید

مصطفای حاج علی اصغر شله

یک زمانی عاشق من شد،بله

بعد جعفر یار من عباس بود

البته وسواسی وحساس بود

بعد ازآن وسواسی پر ادعا

شد رفیقم خان داداش المیرا

بعد او هم عاشق مانی شدم

بعد مانی عاشق هانی شدم

بعدهانی عاشق نادر شدم

بعد نادر عاشق ناصر شدم

مادرش آمد میان حرف او

گفت: ساکت شو دگر ای فتنه جو!

گرچه من هم در زمان دختری

روز و شب بودم به فکر شوهری

لیک جز آن که تو را باشد پدر

دل نمی دادم به هرکس اینقدر

خاک عالم بر سرت ،خیلی بدی

واقعا که پوز مادر را زدی........




تاریخ: چهار شنبه 18 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

دوستان این داستان خنده دار و هیجان انگیزه فقط به یه شرط براتون خیلی خیلی جالب میشه

اونم اینه که تا آخرش بخونی.

چشمهایتان را باز می‌کنید. متوجه می‌شوید در بیمارستان هستید. پاها و دست‌هایتان را بررسی می‌کنید. خوشحال می‌شوید که بدن‌تان را گچ نگرفته‌اند و سالم هستید.. دکمه زنگ کنار تخت را فشار می‌دهید. چند ثانیه بعد پرستار وارد اتاق می‌شود و سلام می‌کند. به او می‌گویید، گوشی موبایل‌تان را می‌خواهید. از این‌که به خاطر یک تصادف کوچک در بیمارستان بستری شده‌اید و از کارهایتان عقب مانده‌اید، عصبانی هستید. پرستار، موبایل را می‌آورد. دکمه آن را می‌زنید، اما روشن نمی شود. مطمئن می‌شوید باتری‌اش شارژ ندارد. دکمه زنگ را فشار می‌دهید. پرستار می‌آید.

«ببخشید! من موبایلم شارژ نداره. می‌شه لطفا یه شارژر براش بیارید»؟

«متاسفم. شارژر این مدل گوشی رو نداریم».

«یعنی بین همکاراتون کسی شارژر فیش کوچک نوکیا نداره»؟

«از ۱۰سال پیش، دیگه تولید نمی شه . شرکت‌های سازنده موبایل برای یک فیش شارژر جدید به توافق رسیدن که در همه گوشی‌ها مشترکه».

«۱۰سال چیه؟ من این گوشی رو هفته پیش خریدم».

«شما گوشی‌تون رو یک هفته پیش از تصادف خریدین؛ قبل از این‌که به کما برید». «کما»؟!

باورتان نمی‌شود که در اسفند۱۳۸۷ به کما رفته‌اید و تیرماه ۱۴۱۲ به هوش آمده‌اید. مطمئن هستید که نه می‌توانید به محل کارتان بازگردید و نه خانه‌ای برایتان باقی مانده است. چون قسط آن را هر ماه می‌پرداختید و بعد از گذشت این همه سال، حتما بوسیله بانک مصادره شده است. از پرستار خواهش می‌کنید تا زودتر مرخص‌تان کند.



«از نظر من شما شرایط لازم برای درک حقیقت رو ندارین».



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

دوستم پریده تو استخر داد میزنه میگه شنا کنم ؟
میگم دِ نـَـه دِ بزار اهنگ تایتانیک بزارم اروم غرق شو.




تاریخ: یک شنبه 15 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

یکی از رفقا که مدت زیادی نیست که به سمت استادی یکی از دانشگاههای تهران خودمون نائل اومده نقل میکرد که ... :



سر یکی از کلاس هام توی دانشگاه ، یه دختری بود که دو ، سه جلسه اول ،ده دقیقه مونده بود کلاس تموم بشه ، زیپ کوله اش رو میکشید و میگفت :



استاد ! خسته نباشید !!!



البته منم به شیوه همه استاد های دیگه به درس دادن ادامه میدادم و عین خیالم نبود !

یه روز اواخر کلاس زیر چشمی میپاییدمش ! به محض این که دستش رفت سمت کوله ، گفتم :



ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی


«بابا جون؟»

«جونم بابا جون؟»

«اين خانمه چرا با مانتو خوابيده؟»

«خب... خب... خب حتما اينجوري راحتتره دخترم.»

«يعني با لباس راحتي سختشه؟»

«آره ديگه، بعضيها با لباس راحتي سختشونه!»

«پس چرا اسمشو گذاشتن لباس راحتي؟»

«.......هيس بابايي، دارم فيلم ميبينم.»

« باباجون، كم آوردي؟!»

«نه عزيزم، من كم بيارم؟ اصلا هر سوالي داري بپرس تا جواب بدم..»

«خب راستشو بگو چرا اين خانمه با مانتو خوابيده بود.»

«چون خانم خوبيه و حجابشو رعايت ميكنه.»

«آهان، پس يعني مامان من خانم بديه؟»



ادامه مطلب...
تاریخ: چهار شنبه 11 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

استیلی پس از توقف برابر نفت گفت: "اگر با رفتن من پرسپولیس درست شود می‌روم."
پـ نـ پـ با رفتنت رویانیان اندوهگین میشه و میگه: "نرو! تو هم نمی تونی مثل من دووم بیاری! نرو!"
 
پـ نـ پـ مشکل از شما نیست که با رفتنت بخواد مشکل پرسپولیس حل بشه! تقصیر توپ های فوتبال هست که خیلی گردن و دروازه های فوتبال که خیلی گنده هستن!
 
پـ نـ پـ با رفتنت پرسپولیس میشه تیم دوازدهم جدول و در همون هفته های سیزدهم چهاردهم بی خیال قهرمانی میشه!
 
پس قبول داری الآن پرسپولیس خراب هست و نیاز به درست شدن داره؟! (ستاد مبارزه با پـ نـ پـ)
 



ادامه مطلب...
تاریخ: سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

تو فرودگاه..يارو ماموره دلارامو ديده.. ميگه.. با ارز خارجي تشريف مي برين؟
پـَـَـ نــه پـَـَــــ با عرض سلام و خسته نباشيد خدمت شما و همکاراتون ميرم




تاریخ: سه شنبه 10 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

مردي توي كوپه قطار با يك خانم غريبه
همسفر بوده.شب خانمه ميره
تخت بالايي ميخوابه و مرده تخت
پاييني. نصفه شب خانمه ميگه
سردمه، كاش شما ميتونستي ميرفتي
از مأمور قطار برام پتو ميگرفتي.
مرده ميگه ميخوايي خانم امشب فرض
كنيم زن و شوهر هستيم تا هردومون
گرم شيم؟ خانمه كه همچين بگي نگي
از پيشنهاد بدش نيومده بوده ميگه
باشه حاضرم.
مرده ميگه پس پاشوخودت برو پتو بگير، براي منم يه چايي بيار




تاریخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

زن رو به خدا کرد و گفت: چرا باید دیه ما نصف مردها باشد؟
خداوند مهربانانه فرمود: عزیز من ! اگر با کشتن، تو را از شوهرت بستانند، به او هشت میلیون می رسد، ولی اگر او را بکشند تو صاحب شانزده میلیون می شوی !!!
زن خندید و گفت: خدایا حکمتت را شکر ...




تاریخ: دو شنبه 9 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

ادبی :

ا – در بیت زیر منظور از ساقیا چیست ؟

« ساقیا آمدن عید مبارک بادت »

الف ) ساقیهایی که در کوچه و بازار می بینیم

ب ) کار و کاسبی ساقیا تو عید توپه توپه

ج ) ساقی کمر باریک

د ) ساق یا مچ ؟؟

۲ – شیرین وفرهاد کجا مردند ؟ چرا ؟

الف ) زیر کوه بیستون ..چون ستون نداشت ریخت رو سرشون

ب ) بین کوه بیستون و باستون…. دلیلشو نمیدونم

ج ) بین بیستون و پیستون و رینگ و لاستیک چخ چخی

د ) به علت خوردن سیگاروکشیدن مش&روب


۳-آرایه های ادبی چه نقشی در ادبیات دارند ؟
الف ) نقش فوق العاده مهمی دارند

ب ) موجب می شود اشعار مودبی داشته باشیم

ج ) نقش حیاتی را ایفا می کنند

د ) نقش بابان را هم ایفا می کنند


۴ – جمع مکسر کلمه دارکوب چیست ؟

الف ) دراکیب

ب ) درکیبا

ج ) دروگبا

د ) گربه



ادامه مطلب...
تاریخ: یک شنبه 8 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

لب دریا یه لیوان چای گرفتم دستم به رفیقم میگم قند داری ؟!؟

میگه واسه چایی میخوای پـَـــ نــه پـَـــ میخوام بندازم تو آب دریا شیرین بشه

 *********
 پلیس تو جاده ماشینمونو نگه داشته بعد از بابام می پرسه دارید میرید

مسافرت اون میگه پـَـــ نــه پـَـــ اومدیم مردمو تو ترافیک نگاه کنیم بخندیم

 *********
 بابابزرگ خدابیامرزمو دیشب تو خواب دیدم، گفت تن لش به جای اینکه

یکسره بری بنویسی پـَـــ نــه پـَـــ بشین ۲تا فاتحه

اخلاص برا من بخون

 *********
 ساعت ۲ نصفه شب دختره با یه آرایش خفن داشت تو یه

خیابون خلوت میپلکید، رفیقم میگه دخترفراریه؟ پـَـــ نــه پـَـــ

خیلیم دختره پاک و نجیبیه، الانم داره میره دعای ابوحمزه ثمالی

 *********
 بچه داداشمو بردم باغ وحش، کوهان شترو نشون میده میگه عمو کوهانشه؟

پـَـــ نــه پـَـــ همه غمو غصه ها رو ریخته تو دلش، قلمبه شده از

توی کمرش زده بیرون

 *********
 از قالی شویی قالی رو با وانت آوردن، یارو وانتیه زل زده بهم نگاه

میکنه میگه بیارمش توی خونه؟ پـَـــ نــه پـَـــ من تا کمر خم میشم بذارش

روم، خودتم سوار شو ببرمت تو کوچه یه دور بگردونمت دلت باز شه

 *********
 خوابیده بودم بابام اومد بالا سرم گفت خوابیدی گفتم پ ن پ یه

هو بابام زد تو سرم گفت بگیر بخواب این چرت و پرتا برا فیس بوکه

 *********
 رفتم تست بازیگری بدم طرف میپرسه تازه کاری؟ پـَـــ نــه پـَـــ مارلون

براندو ام گفتم بیام دوباره از اول شروع کنم

 *********
 موشه تو تله موش گیر کرده رفیقم میگه مرده ؟!؟ پـَـــ نــه پـَـــ موشه

رفته زیرش داره پرس سینه میزنه

 *********
 سر کلاس به رفیقم میگم خودکار داری میگه پـَـــ نــه پـَـــ با قلم و

چکش دارم حکاکی میکنم رو میز

 *********
 گوسفند خریدم طرف میگه میخوایی قربونی کنی میگم

پـَـــ نــه پـَـــ خدا بخواد میخوام باهاش ازدواج کنم

 *********
 رفتم بانک وام بگیرم طرف میگه ضامن داری میگم پـَـــ نــه پـَـــ

بدون ضامن اومدم الان منفجر میشم

 *********
 یارو مرده دارن تشیع جنازش میکنن گرفتن رو سرشون جنازشو

رفیقم میگه اااا طرف مرده میگم پـَـــ نــه پـَـــ از المپیاد ریاضی

برگشته مردم گرفتن بالاسرشون تشویقش میکنن

 *********
 رفتم طلا فروشی میگم آقا حلقه دارید میگه حلقه ازدواج میگم

پـَـــ نــه پـَـــ یه حلقه میخوام آتیشش بزنم از وسطش بپرم
 *********
 مگس اومده تو خونه، رفتم حشره کش آوردم، مامانم می گه می خوای

بکشیش؟ پـَـــ نــه پـَـــ می خوام بزنم زیر بغلش بوی عرق نده!
 *********
 رفتم گل فروشی، می گم ببخشید، کاکتوس هم دارید؟

می گه واسه دکور می خواین؟ پـَـــ نــه پـَـــ تو خونمون شتر پرورش

می دیم، می خوام یه وقت احساس غربت نکنن، حس کنن خونه خودشونه!

 *********
 از حموم اومدم بیرون، حوله تنم کردم مادرم می گه حموم بودی؟

پـَـــ نــه پـَـــ تجویز دکتره روزی دو بار قبل از غذا حوله بپوشم!




تاریخ: شنبه 7 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

سلام بچه ها ، یه سری کارت شارژ رایگان گیر اومده براتون میزار

برو ادامه مطلب بگیر



ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 6 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

گفتگویی که واقعا روی فرکانس اضطراری کشتیرانی، روی کانال ۱۰۶ سواحل Finisterra Galicia( میان اسپانیایی ها و آمرییکایی ها ) در ۱۶ اکتبر ۱۹۹۷ ضبط شده است .



ادامه مطلب...
تاریخ: جمعه 6 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

دو خلبان نابینا که هردو عینک های تیره به چشم داشتند،

در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیماآمدند،در حالی که یکی از آنها عصایی سفید در

دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما حرکت می کرد. زمانی که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد. اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای خود را ببندند.

در همین حال، زمزمه های توام با ترس و خنده در میان مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت.
هر لحظه بر ترس مسافران افزوده می شد چرا که می دیدند هواپیما با سرعت به سوی دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، می رود.
هواپیما همچنان به مسیر خود ادامه می داد و چرخ های آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس شروع به جیغ و فریاد کردند.
اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان مسافران برقرار شد.
در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری می گوید :
باب، یکی از همین روزا بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن می کنن

و اون وقت کار همه مون تمومه




تاریخ: پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

چطوری به یه پسر بخندیم آموزش عملی و %100 تضمینی


1-وقتی یه پسر خوش تیپ تو خیابون دیدد برید طرفش و از او یه آدرس بپرسید (ادرس همون نزدیکیها بپرسید ) وقتی گفت بگید داری اشتباه آدرس میدی و همون جوری ولش کنید برید

2- توخیابون اگه یه ماشین پسر پشت ماشین شما افتاد و خواست شما رو دست بندازه برید کنارش به راننده بگید بیا کورس تا جایی باهاش کورس بزارید .. بزارید از شما جلو بزنه و رسیدید به چهارا.کوچه.سه راهی.... بپیچید تو چهار راه و ...... هی بخندید


3- یه ماشین پسر واسه دختر بازی جلو پای شما ترمز میزنه جلو ملت با دوستت برید درهای ماشینشو باز کنید و همونجوری باز بزارید و برید

4-تو دانشگاه وقتی یه پسر داره تو کلاس کنفراس میزاره شما هی از ته کلاس ادا براش در بیارید تا نتونه کنفراسش رو تکمیل کنه و هی با دوستانتون بخندید

5-پسر ها معمولا زود خر میشند چنتا حرف خر کننده براشون بزنید و هی چیز ازشون کش برید

6-اگه یه پسر خواست با شما وای وای خدایی نکرده دوست بشه(دوستی سالم) بگید باشه باهاش دوست بشید جلو اون پسره با یه پسر دیگه گرم بگیرید وای چه حالی میشه پسر بیچاره


7-حال فرض میکنیم سوار ماشین پسری میشید نکته: از سوار شدن به ماشین هایی که 2 سرنشین دارند خوداری کنید 2 -همراه خود سلاح های گرم و سرد داشته باشد شوک الکتریکی چاقو- قیچی- لاک پاکن و غیره ... حتملا سه دختر باشید بیشتر هم بودید بهتر به راننده بگید تا شما رو به نزدیکی منزلتان یا مکان های دیگر ببرد و پیاده که شدید سرتون رو مثل . . بندازید وبرید راننده قیافش خیلی جالب میشه(تو راه اصلا رو بحش ندید)


8-وقتی یه پسر خوش تیپ و از این فشنهای عجیب غریب داره از دور به شما نزدیک میشه کنارش که رسیدید بگید خیلی بیریختی وای یه بشکه 200 لیتری آب سرد روی پسر بیچاره ریختید


9-همیشه پسرهای فامیل رو مسخره کنید بگید قیافه ندارند و هی براشون اسم در بیارید


10-تو دانشگاه از یه پسر بخواهید تا برای شما یه تحقیق 100000 صفحه ای براتون بنویسه وقتی در آورد بگید متشکر لازمش ندارم دیر شده بدردم نمیخوره




تاریخ: پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

این اتفاق تاسف بار در محله ی جردن رخ داده

مادر دختر 7 ساله از خانه بیرون میرود برای خریدبعد از 10 دقیقه دختر درب

خانه ی همسایه را میزند پسری 27 ساله به اسمه

کامران در رو باز میکنه با روی خو شی با سارا صحبت میکند سارا میگوید

من تنهام میشه بیایید خانه ی ما



ادامه مطلب...
تاریخ: پنج شنبه 5 آبان 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

فروردین : یا روز میمیرند یا شب.

اردیبهشت : نه تنها قادر به پرداخت اجاره خانه خود نمی شوند بلکه از صاحبخانه خود پول دستی هم می گیرند.

خرداد : کارت تلفن تغلبی نصیبشان میشود.

تیر : به دلیل سوراخ بودن جیبشان ۲۴۰ تومان از دست میدهند.

مرداد : دچار یک خود درگیری عجیب می شوند.

شهریور : کلید های خانه را گم می کنند.

مهر : به یک مسافرت خارجی می روند البته در خواب.

آبان : چک هایشان برگشت می خورد البته در بیداری.

آذر : لامپ تصویر تلویزیونشان می سوزد.

دی : در حالی که سوار اتوبوس هستند یکی از هم کلاسیهای خود را سوار بر ماکسیما می بینند.

بهمن : همه دنیا روز تولدش را فراموش می کنند.

اسفند : جوهر خودکارشان بر پیراهنشان پس میدهد تا بیش تر از همیشه تابلو شوند




تاریخ: جمعه 29 مهر 1390برچسب:,
ارسال توسط هستی

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 8 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

ورود اعضا:


نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:
 

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 20
بازدید ماه : 261
بازدید کل : 200807
تعداد مطالب : 134
تعداد نظرات : 99
تعداد آنلاین : 1

javahermarket